تو خیابون در حال راه رفتن بودم . یه پسر جوون یه کاغذ که روش تبلیغات بود رو به طرفم گرفت . منم گفتم گناه داره و ازش گرفتم . سرم پایین بود و داشتم زمین رو نگا می کردم . تعجب کردم چون هیچ کاغذی رو زمین نبود . یه لحظه به مردم ایران امیدوار شدم . کاغذی که دستم بود رو باز کردم ولی باز نا امیدم کردن . روی کاغذ من جای یک کفش با سایز 40 بود !
(Guerilla Girl)