کودک کم کم داشت میترسید! زن رو به مرد کرد و فریاد زد: «من دیگه نمیتونم اینجا بمونم، الآن از اینجا میرم»
مرد گفت: «توی عوضی هیچ جا نمیری.» و به طرف آشپزخانه رفت و با یه چاقو برگشت.
کودک دیگر واقعا ترسید بود. این صحنهها برای سن او خوب نبود پس به سمت تلویزیون رفت و آن را خاموش کرد...