مثبت هجده :-)

کودک کم کم داشت می‌ترسید! زن رو به مرد کرد و فریاد زد: «من دیگه نمی‌تونم اینجا بمونم، الآن از اینجا می‌رم»

مرد گفت: «توی عوضی هیچ جا نمی‌ری.» و به طرف آشپزخانه رفت و با یه چاقو برگشت.


کودک دیگر واقعا ترسید بود. این صحنه‌ها برای سن او خوب نبود پس به سمت تلویزیون رفت و آن را خاموش کرد...

تغییر ، با چه سرعت :-(

یادش بخیر یه زمانی کلاس سوم بودیم، روباهه بود به کلاغه می‌گفت چه سری عجب دمی، چه بالهایی...

چند روز پیش داشتم تو خیابون راه می‌رفتم. دوباره همون روباهه رو دیدم، بازم داشت مخ کلاغه رو می‌زد ولی این دفعه می‌گفت: «چـــه پاهایی، چی ســینه‌ای، چه باسنــی...!»