کودک کم کم داشت میترسید! زن رو به مرد کرد و فریاد زد: «من دیگه نمیتونم اینجا بمونم، الآن از اینجا میرم»
مرد گفت: «توی عوضی هیچ جا نمیری.» و به طرف آشپزخانه رفت و با یه چاقو برگشت.
کودک دیگر واقعا ترسید بود. این صحنهها برای سن او خوب نبود پس به سمت تلویزیون رفت و آن را خاموش کرد...
داداش تو که ما را بدجور ترسوندی
به فکر قلب ما هم باش
کودک کار خوبی کرد
اصلن فک نکردم داره فیلم می بینه !!!
مرسی از لینکت ...همین امروز و فردا که دستی به لینکام می کشم و شما اولین نفر تو لیستی
من کاملا آماده ی این بودم که از خواب بیدار شه یا تلویزیونو خاموش کنه یا ...
:)
رئوف؟!
دلم می خواد همه وبلاگت رو بخونم
اما متاسفانه رنگش ایقد چشم رو آزار میده که عطای خوندن همه مطالب رو به لقای اون بخشیدم
کاش رنگ رو عوض کنی